تنهایم بگذار من عصبانیام؛ امسال در تولد عزیزترین فرد زندگیام کنارش نیستم.
این عبارت را میخواهم ادامه بدهم. در یک پژوهش مشخص شده است که بیشترین زمانی که پدرومادر میتوانند با فرزندانشان بگذرانند در دوران کودکی آنهاست. بعداً مدرسه، دوستان و دغدغههای شخصیشان از این باهمبودن میکاهد. من دلخوشم به اینکه توانستم در اوج فرصتهای باهمبودن، با او باشم. البته به این هم دلخوشم که اگرچه راهش دور است ولی در سن و سالی است که سلیقهاش تغییر کرده و وقتگذرانی با دوستان را به هر بزرگسال دیگری ترجیح میدهد. یاد آن متنی افتادم که محمدطه به اشتباه خواند:« نه دم باقی، نه عمه باقی.» حالا اصل شعر چه بود؟ «نه دم باقی، نه غم باقی» یادم است این اشتباه او را به فال نیک گرفتم؛ از این منظر که برایم تسلیبخش بود و حقیقتش را بخواهی لبخند هم به لبم آورد.
روزی که عبارت بالا را نوشتم تولد محمدطه بود و حس کردم بیانصافی است اگر در ادامه نگویم:« خوشحالم که روز تولد یکی دیگر از عزیزترینهایم کنارش هستم.» ولی نگفتم چون عصبانیتم خیلی بیشتر از خوشحالیام بود. یکی از چیزهایی که این عصبانیت را کم کرد، همراهی فرازوفرودهای زندگی باهم بود و اینکه دیشب هرچه به سام گفتم:«بیا مقابل دوربین تا ببینمت.» گفت:«نه.»
یک پاسخ
فراز و فرودها با همدیگه بودند همیشه…کسی از آینده خبر نداره.