تنهایم بگذار من عصبانیام؛ امسال در تولد عزیزترین فرد زندگیام کنارش نیستم.
این عبارت را میخواهم ادامه بدهم. در یک پژوهش مشخص شده است که بیشترین زمانی که پدرومادر میتوانند با فرزندانشان بگذرانند در دوران کودکی آنهاست. بعداً مدرسه، دوستان و دغدغههای شخصیشان از این باهمبودن میکاهد. من دلخوشم به اینکه توانستم در اوج فرصتهای باهمبودن، با او باشم. البته به این هم دلخوشم که اگرچه راهش دور است ولی در سن و سالی است که سلیقهاش تغییر کرده و وقتگذرانی با دوستان را به هر بزرگسال دیگری ترجیح میدهد. یاد آن متنی افتادم که محمدطه به اشتباه خواند:« نه دم باقی، نه عمه باقی.» حالا اصل شعر چه بود؟ «نه دم باقی، نه غم باقی» یادم است این اشتباه او را به فال نیک گرفتم؛ از این منظر که برایم تسلیبخش بود و حقیقتش را بخواهی لبخند هم به لبم آورد.
روزی که عبارت بالا را نوشتم تولد محمدطه بود و حس کردم بیانصافی است اگر در ادامه نگویم:« خوشحالم که روز تولد یکی دیگر از عزیزترینهایم کنارش هستم.» ولی نگفتم چون عصبانیتم خیلی بیشتر از خوشحالیام بود. یکی از چیزهایی که این عصبانیت را کم کرد، همراهی فرازوفرودهای زندگی باهم بود و اینکه دیشب هرچه به سام گفتم:«بیا مقابل دوربین تا ببینمت.» گفت:«نه.»
امروز 13 اردیبهشته که دارم نوشتن این متن رو ادامه میدم.
امسال فهمیدم که تولد من و سام در تاریخ میلادی در یک ماهه؛ آوریل. امروز ساعت 6 صبح باهاش تو اینستاگرام حرف زدم. شوخی کردیم و یک دوتا عکس فرستادم. برام وویس فرستاد و دلم باز شد. شنیدن صداش برای قلبم خوبه. البته اگر مشکل اضافهوزنم هم برطرف بشه بهترم میشه:) بهش گفتم you made my day و اونم برام نوشت: you made my day too. در جواب دوستت دارم بهم گفت منم دوستت دارم؛ معمولا میگه ممنونم و خب این دفعه واقعا ذوق زده ام کرد. هوا بارونی و زیباست. احساس خوشبختی میکنم.
یک پاسخ
فراز و فرودها با همدیگه بودند همیشه…کسی از آینده خبر نداره.