میخواستی با تو حرفهای معمولی بزنم تا به بیحرفی عادت نکنم؟ باشد، امتحان میکنم!
در محلۀمان دو کتابفروشی داریم.
یکی دارای صاحبانی خوشذوق، خوشصحبت و اهل مطالعه؛ که هر وقت میروم پیششان، یا از کتابهای جالبی که خواندهاند حرف میزنند یا کتابهایی را بهم پیشنهاد میکنند که حدس میزنند من دوستشان داشته باشم. اما آن یکی، صاحبانی دارد کمحرف و بیاشتیاق. البته گاهی شنیدهام که از اینجور دیالوگها باهم رد و بدل میکنند:«خانم نادری چند دقیقه مانده تا آزادی از قفس؟» اگرچه همین شش ماه اخیر افسرده بودم و زیادی بهشان سر زدم، اما هیچوقت کاری به کارم نداشتند و برایشان غریبه بودم.
من به هردو کتابفروشی سر میزنم.
اولی را که با من مثل دوست و آشنا برخورد میکنند، آنوقتهایی انتخاب میکنم که بخواهم حسابی خرج کتاب کنم.
دومی را هم هروقت که بیپول یا بیحوصله باشم و فقط بخواهم بین کتابها چرخ بخورم و چند دقیقهای نامرئی باشم.
نمیدانم درک میکنی یا نه! اما گاهی واقعاً دوست دارم تنهایی روحیام با تنهایی فیزیکیام همزمان بشود.
خلاصه که خیلی خوب است که این جهان از همهرنگ است؛ خیلی خوب است که همۀ مردم همیشه خونگرم و بگوبخندی نیستند؛ اینجوری نیازم به تجربۀ احساس نیستی هم برطرف میشود.
اما، ممنونم از تو که به من واقعاً اهمیت میدهی.
2 پاسخ
به گذشته که فکر میکنم، من هم ناخودآگاه نامرئی شدن رو برای چند ساعتی انتخاب میکردم…
مثل قهوه میمونه، تلخیای که درعین حال بهش نیاز داری!
همینطوره. ممنون که خوندی.