با نقل قولی از تکه داستان کوتاهِ اُدِت معمولی شروع میکنم:
آقای بالزان عزیز
…راستش رو بخواین قبل از اینکه شما رو بشناسم زندگی اغلب به نظرم زشت و تیره بود، درست مثل یکشنبهها بعدازظهر در شارلوروا وقتی آسمون گرفته. زشت مثل یک ماشین رختشویی که درست وقتی لازم دارین از کار میافته و دست تنهاتون میذاره. زشت مثل یک تخت خالی. هرشب بدون استثنا دلم میخواست چندتا قرص خوابآور بخورم و به زندگیم خاتمه بدم. بعد یکروز کتابتون رو خوندم. انگار کسی پرده رو کنار زده بود و نور وارد شده بود. در کتابهاتون نشون میدید که در هر زندگی حتی بدبختترینش، چیزی برای لذتبردن، برای خندیدن، برای دوستداشتن وجود داره. شما نشون میدید که آدمهای ناچیزی مثل من کلی لیاقت دارن چون هر مشکل کوچیکی براشون دشوارتر از بقیۀ آدمهاست. از کتابهاتون یاد گرفتم که به خودم احترام بذارم، که خودم رو یککم دوست داشته باشم. که این اُدِت معمولی بشم که الآن هستم: زنی که هرروز صبح با اشتیاق پردهها رو کنار میزنه، و هرشب هم با دلِ خوش میبنده.
اگر بعد از مرگ آنتوآن عزیزم کتابهاتون رو تو رگهام تزریق میکردند این همه وقت از دست نمیدادم.
|یک روز قشنگ بارانی، اریک امانوئل اشمیت، نشر قطره، شهلا حائری، صفحۀ 73|
این تکه از داستان، جوابِ سادهای را به من داد که خودم علیرغم تجربۀ مشابه آن، از یاد برده بودم. چه بسیار پیش آمده بود که با خواندن داستانها از احساس درکنشدن دور شدم، و یا جسارتِ شجاعانه رهاکردن یا آغازکردن را به دست آوردم و …
با یک نقل قول دیگر این یادداشت کوتاه را خاتمه میدهم:
اینکه روایت خودتان را بنویسید کاری است که به انجام رساندنش بسیار درخور احترام است. به رغم همه مشکلات، و درکمال ناباوری، شما آن را روی کاغذ آوردهاید، بنابراین تا ابد باقی خواهد ماند و از بین نخواهد رفت. و خدا را چه دیدی؟ شاید نوشتههای شما به دیگران کمک کند، شاید بخش کوچکی از راهحل باشد. حتی لازم نیست خودتان بدانید چگونه یا به چه طریق؛ با این حال، اگر روشنترین، صادقانهترین، و حقیقیترین واژههایی را که میتوانید بیابید بنویسید، و اگر بهترین کاری را که از شما برای فهمیدن و ارتباط برقرارکردن برمیآید به انجام برسانید، این تلاش شما همچو فانوس دریایی کوچکی برپا خواهد گشت و روی کاغذ خواهد درخشید. کار فانوس دریایی این نیست که سرتاسر جزیره را در جستجوی قایقهای محتاج نجات زیر پا بگذارند؛ کار آنها این است که صرفاً جایی که هستند باقی بمانند و بدرخشند.
|پرنده به پرنده، آن لاموت، نشر بیدگل، صفحۀ303|
شما هم از تجربۀ شخصی خودتان برایم بنویسید. پیشاپیش ممنونم.
2 پاسخ
شمع دانش از دل تاریخ دست به دست شده تا به من رسیده هر آنچه هستم را در پرتو نورش می یابم زیر این نور من با شعرایش سرودم با اندیشه هایش زیستم با بردگانش گریسته با فاتحانش خندیده ام این من تاریخی هرگز در من از روایت گری و نوشتن باز نخواهد ایستاد زیرا من قدر دان همه آن کسانی ام که این شمع را برایم روشن نگاه داشته اند.
درود بر شما. ممنون از نظر ارزشمندتون