وقتی به گذشتۀ خودم نگاه میکنم، و آن را با خود مرور میکنم چه میگویم؟
از چه کلماتی استفاده میکنم؟ میگویم: من در زندگیام بسیار شکست خوردهام؟ یا میگویم من چیزهای زیادی را در زندگی تجربه کردهام؟ میگویم خام بُدم حالا کمی پختهترم؟ یا خر بودم و هنوز هم خرم، اگرچه کمتر!؟
من پیش خودم، در خلوتم، وقتی که به نظر همه ساکتم ولی در درون دارم مغزم را با حرفهایم میخورم، چه چیزهایی را با خودم مرور میکنم و اتفاقات و تجربیات زندگیام را چگونه برای خودم تعریف میکنم؟
من در داستانهای زندگیام، آنهایی که متعلق به آینده هستند و گاهی در ذهنم تصورشان میکنم، چه نقشی را برای بازیکردن انتخاب میکنم؟ کسی که بعد از فلان اتفاق قرار است سرشار از احساس شکست بشود و دیگر هیج چیز جدیدی را امتحان نکند؟ کسی که بعد از از دستدادن فلان رابطه (پدر/مادر فرزندی و …) قرار است خودش را بُکشَد؟ یا مثلاً صرفاً زندهمانی بکند؟
وقتی به گذشته نگاه میکنم، داستانهای زیادی برای تعریفکردن دارم. داستانهایی از هر نوع؛ ممکن است گاهی قهرمان داستان باشم، گاهی شاگردش، گاهی شخصیتی تاثیرگذار، گاهی مظلوم… اینکه من بیشترین انرژیام را صرف روایت دوبارۀ کدام داستانها میکنم تا کدام بُعد از وجودم را تقویت کنم اهمیت و اولویت تکرار این روایتها را تعیین میکند.
وقتی به روایتها و داستانهایی که دربارۀ خودمان و زندگیمان میگوییم دقت کنیم به تدریج یاد میگیریم چگونه روایتهای سازندهتری از خودمان داشته باشیم. تا هم از همنشینی با خودمان سرشار از امید و انگیزه بشویم و هم اگر بناست جایی روایت ما از زندگیمان نقشی تعیین کننده داشته باشد، بتوانیم از روایتی استفاده کنیم که به ما کمک کند.
ما قرار نیست دربارۀ خودمان به خودمان یا به دیگران دروغ بگوییم. ما فقط میخواهیم طرز فکری را ملاک بیان داستانهایمان قرار بدهیم که باعث رشد ما میشود.
مثلاً:
روایت اول: من چهار سال در رشتۀ اقتصاد درس خواندم، علیرغم اینکه دوستش نداشتم، به توصیۀ دیگران ادامهاش دادم چون با کارشناسی اقتصاد ممکن است در بانک کار کرد، اما با ادبیات این احتمالِ (به دید اکثریت جامعه) خوبِ شغلی وحود ندارد. پس من در کنار اقتصاد، نوشتن و ناخنکزدن به ادبیات را شروع کردم و بعد از فارغالتحصیلی با مهارتم در نوشتن توانستم برای خودم شغلی پیدا کنم.
یا میتوانم این طور روایت کنم: چهار سال به زور و ترس از اینکه مبادا ادبیات فایده نداشته باشد، در رشتۀ اقتصاد ماندم. اما نوشتن را هم شروع کردم و کتابهای مربوط را خواندم. بعد از چهار سال که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، مدرکم را گذاشتم دم کوزه و رفتم دنبال نویسندگی.
قبول دارید که هردوی اینها این حقیقت را بیان میکنند که من به ادبیات علاقه داشتم ولی در رشتۀ اقتصاد ادامه تحصیل دادم؟ ولی بعد از فارغالتحصیلی مشغول کار با مهارت نویسندگیام شدم؟ اما هم خودم و هم شما، وقتی که روایت اول را شنیدیم حس بهتری داشتیم و روایت دوم یا اصلاً حس خوبی نداشت، یا اگر داشت خیلی کم بود.
چه چیزهایی در بیان یک روایت سازنده تعیینکننده هستند؟ و باعث تفاوت این دو روایت شدهاند؟ به نظرم در یک کلام: طرز فکر گویندۀ روایت؛ که روی انتخاب کلمات، لحن و … هم تاثیر میگذارد.
وقتی برای مصاحبه در شرکت همکاران سیستم، روایتی را از خودم تعریف کردم که در آن «من» بهشدت اهل کتاب است، عاشق نوشتن و خواندن است، ضمناً دوست دارد از مهارتی که در زبان انگلیسی دارد هم استفاده کند… یادم است که مدام میگفتم:« معدل لیسانسم بالا نیست. چون خیلی علاقهای نداشتم درس هم زیاد نمیخواندم و … وقتی حرفهایم تمام شد، مصاحبهکننده گفت: پس چرا با مدرک اقتصاد دنبال کار میگردی؟ نه بر اساس مهارتت در زبان انگلیسی و علاقهات به خواندن و نوشتن؟
و این مصاحبه تکلیف مرا با خودم روشن کرد و باعث شد، دیگر وقتم را با مدرک اقتصاد و کاری که به آن علاقه ندارم تلف نکنم، که قبلاً هم حرفش را زده بودم اینجا.
درست است که من روایت خفن(!) و مجذوبکنندهای از خودم ارائه ندادم، اما همان روایت پُراشتیاقِ من به نوشتن و کتاب و انگلیسی، آنقدر تکاندهنده بود که مخاطبم ایدهای بهتر در اختیارم گذاشت.
من برای آدمهایی که زندگی ماجراجویانه و پُرازنشدن داشتند، احترام زیادی قائلم چون یعنی زندگی را مزه کردهاند، نه اینکه فقط بدانند و قبول داشته باشند که زندگی هزار طعم و مزه دارد.
به تصویر زیر نگاه کنید تا خستگی چشمتان در برود…
اگر ترس و یا هر احساس منفی دیگری باعث میشود که ما در اتفاقات ممکنِ پیشِرو، خودمان را شکستخورده در نظر بگیریم، بهتر است که قصههای متفاوتی برای خودمان تعریف کنیم و آن داستانی که ترس کاذب را میکُشد، با خودمان تکرار کنیم.
نوشتن و گفتن داستانهایی دربارۀ خودمان، داستانهایی مربوط به آینده، هم میتواند ما را نگران کند و هم پر از امید و انگیزه. گاهی حتی سرنوشت را تعیین میکند؛ تماشای مینی سریال unorthodox را پیشنهاد میکنم. دختری ساکن در محلهای یهودینشین در امریکا، که سنتهای دینیاش را نمیتواند تاب بیاورد و داستان فرارش را مینویسد و بعد از نوشتن این داستان در دفتر شخصیاش، قدرت این را پیدا میکند که به سمت خواستهاش، گام بردارد.
پیشنهاد خیلی از روانشناسها این است که با کسی درددل نکنید؛ به نظر من درددل، یعنی گفتن داستانهای تراژیک برای دیگران.
آنها دلایل خودشان را دارند:
مثلاً اینکه آن فرد تخصص ندارد. آن فرد ممکن است به اندازه کافی بالغ و سالم و امن نباشد؛ ممکن است سرزنش بکند و حال شما بدتر از قبل بشود.
ولی دلیل من: آدم وقتی ناراحت است، دلگیر است، ترسیده است، و تحت تاثیر هیجانات ناخوشایند است، طرز فکرش(پندار) و حرفهایش (گفتار) تحت تاثیر این هیجانات خواهد بود و درنتیجه شروع میکند به گفتن داستانهایی از خودش که احتمالاً سرشار است از حالتی افراطگونه از خودسرزنشگری، احساس قربانیبودن، ناامیدی و تحقیر خود و… . درحالیکه وقتی حال روحیتان بهتر بشود، یا مشکلاتتان به هر شکلی برطرف شود، دیدگاهتان تغییر خواهد کرد و آن تصویر شکستخورده از خودتان از ذهنتان پاک خواهد شد (یا حدی نرمال پیدا خواهد کرد) اما تصوری که در فرد دیگر از خودتان شکل دادهاید را میخواهید چه کار کنید؟
چند ایدۀ تازه دربارۀ قصهخواندن و قصهشنیدن
همیشه هم نباید ما برای بچهها قصه بگوییم و از خاطراتمان تعریف کنیم. خیلی وقتها شنیدن قصهها و خاطرات بچهها آموزندهتر است.
خواندن کتابهای کودک و نوجوان هم عالمی دارد؛ مثلاً کتاب وقتی غصه در خانهات را میزند.
داستان خواندن، فقط به رمان و داستان کوتاه خلاصه نمیشود؛ خواندن زندگینامهها هم فوقالعاده است.
هرکسی درک و دریافتی منحصربهفرد از یک داستان مشابه دارد. آنچه که باعث این تفاوت میشود جهانبینی، طرز فکر و تجربیاتی است که در زندگی هرکسی مخصوص به خودش است. یک داستانِ الهامبخش برای من، میتواند داستانی کسلکننده باشد برای دیگری؛ و برعکس. داستانهای الهامبخش خودتان را پیدا کنید (در بین خاطرات خود، زندگینامهها و…)
داستانشنیدن، کار پیچیدهای نیست! همۀ ما با پرسیدنِ سوالِ چه خبر؟ امروزت چطور بود؟ امادۀ شنیدن داستانهای یکدیگر میشویم.
شاید شنیدن داستانهای اعضای خانواده نقطه عطف نباشند، سرشار از شگفتی و غافلگیری نباشند، (آنطور که شنیدن قصههای آدمهای ناشناس، با فرهنگ و تربیت و …متفاوت) اما مهم است، چون عامل درک و تفاهم است. چون صمیمیتپرور است. چون به رابطههای نزدیک(مثل دوستان و خانواده) عمق و غنا میدهد. چون تمرین شنیدن و فهمیدن است، و فراتر از مسالمتآمیز زیستن؛ با عشق و فهم متقابل زندگیکردن است.
داستانهای تلخ و شیرین خود را تکرار کنیم تا بهتر بفهمیم و به داستانهای تکراری دیگران گوش کنیم. هربار با زاویههای دید مختلف؛ اگر یکبار با قضاوت گوش کردید، دفعۀ بعد با همدلی گوش کنید. عاشقانه گوش کردن یک داستانِ تکراری، تجربۀ متفاوتی است از باقضاوتشنیدن همان داستان.
امیدوارم در نوشتن جُستاری بهیادماندنی از اهمیت داستانهایی که خودمان برای خودمان تعریف میکنیم موفق عمل کرده باشم.
لطفاً نظراتتان را با من به اشراک بگذارید. پیشاپیش ممنون از توجهتان.
9 پاسخ
خیلی زیبا بود و قابل تأمل، واقعا لذت بردم
ممنون از وقتی که گذاشتی. امیدوارم برات کار کنه در زندگی روزمره.
مطلب پرباری بود و سیم کشی مغزم به جریان افتاد!
بازنگری در روایتها… ایده خیلی خوبی رو اشاره کردی امیدوارم زندگی مجال بده بیشتر دربارهاش تأمل کنم 🙂
خیلی خوشحالم که مفید بوده برات. زندگیت پر مجال
سلام به نویسنده و دوست خوبم فاطمه؛ اول اینکه من تصویر اون باا رو خیلی دوست داشتم و با چند ثانیه نگاه بهش یجوری حالم رو بهتر کرد برم یه بار دیگه نیگاش کنم… درباره ی نوشته پس وقتی از خودمون روایت میکنیم جوری باشه که حالمون رو خوب کنه قهرمان داستانمون باشیم حتی اگر نبودیم بهش شخصیت قوی بدیم!…وقتی روی کلمه”اینجا(نارنجی)”کلیک کردم متو برد به کامنتی که خودم آذر پارسال کامنت کردم با آرزویی که هنوز محقق نشده من هم مدام اشتباه تکراری را با نام مداوم تکرار میکنم چون جسارت قدم برداشتن توی راه مورد علاقم رو ندارم…خوش بحال انسانهایی که از هر لحظه ی کارشون لذت میبرن اگر یکی از اونها هستید خیلی بهتون حسودیم میشه:) اما یه انتقاد فکر کنم یکم نوشته هات طولانی ان یا شاید من خسته ام! مرسی ازت لطفا بیشتر برامون بنویس.
سلام کریم، دوست خوبم، اگر گفتی این تصویر کجاست؟ گرین گیبلز، جایی که آنشرلی با کاتبرتها زندگی تازهای رو شروع کرد. این یادداشت بیش از هزارکلمه بود. شاید چون خسته بودی طولانی بودنش رو دوست نداشتی، شایدم چون نوشتهام اونقدری که باید جذابیت و کشش میداشت، نداشت و خستهکننده شد برات. دلیلش در هر صورت ممنونم که خوندیش و وقت گذاشتی. برای رسیدن به جسارت برای قدم گذاشتن در مسیری که فکر میکنی باید بری هم به نظرم بهتره به این جملۀ معروف عمل کنی که میگه: اون کاری که الان مشغولش هستی رو انجام بده، در کنارش اون یکی رو هم آهسته آهسته پیش ببر تا بالاخره جرئت و توانایی لازم رو به دست بیاری.
چقدر جذاب و شیرین گفتی فاطمه جان… .
بهگمانم اکثر ما کسانی بودیم که به اشتباه زندگی نزیستهمان را در زیر عمیقترین لایۀ حسرتهای درونیمان دفن کرده بودیم. پر از حرف بودیم و واژه.
اما خوشحالم که نوشتن دوباره زندهات کرده. همانطور هم که خودت گفتی شنیدن این داستانها ما را برای درک جهان نویسندگی و آدمهایش بالغتر خواهد کرد.
نوشتن به ما قدرت خوب گوش دادن به آنهایی را میدهد که نه درکی از جهان نوشتن دارند و نه میشناسندش. بهگمانم نوشتن همان راه به صلح رسیدن با جهانیان در اوج تفاوت است.
خوشحالم که به واسطۀ مدرسه نویسندگی با چنین آدمهایی مثل شما آشنا شدهام.
موفق و پیروز باشی 🙂
نظر لطفته و خداروشکر که گیرا بوده متن برات. میشه دربارۀ تکتک جملات این کامنتت تامل کرد. ممنون از وقتی که گذاشتی.