وقتی از روزانه‌نویسی حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؟

یک نمونه روزانه‌نویسی، به‌جامانده از سال 1399…

 

با اینکه اصلا بیرون نمی‌رفتم و هروقت هم می‌رفتم رعایت می‌کردم، کرونا اومد و منو گرفت. موج دوم کرونا رو این‌طور تعریف می‌کنم: لازم نیست تو بری بیرون بگیری. خودش می‌آد تو و می‌گیرتت.

کرونایی که من گرفتم به نظرم خیلی سبک بود. تقریباً بعد از پنج-شش روز از هرگونه دردی رها شدم؛ بیشترین دردی که من گرفتارش بودم، تو گلوم بود.

این روزها بی‌خواب اگر نشده باشم، حداقل کم خواب شدم و فقط با خوردن دیفن هیدرامینه که می‌تونم کمی عمیق بخوابم.

امروز وقتی که داشتم به دیوار پشت تخت نگاه می‌کردم، دیدم از ترکیب پنجره و افتاب، تصویر صلیب روی دیوار افتاده. و یاد روز اول کرونا افتادم که حسابی تب داشتم و حس می‌کردم توی پام مورچه داره برو بیا می‌کنه و سعی می‌کردم به حای بی‌تابی‌کردن، صبوری کنم. برای همین مدام پیش خودم می‌گفتم: یا صاحب صبر، یا صاحب صبر… خلاصه که دوست دارم ادیان برام ماهیت نجات‌دهنده، کمک‌کننده و منفعت‌رسان داشته باشن. علاقه‌مندم که دین منو به آدم بهتری تبدیل کنه؛ باکیفیت‌تر و سالم‌تر. وگرنه بی‌دینی رو ترجیح می‌دم…

دیشب این موقع هم خوابم نمی‌بُرد. اما به جای اینکه خودمو مشغول نگهدارم، دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم. و همه‌اش به این فکر می‌کردم که اگر سه‌شنبه برسه و بقیه افراد خونه هم کرونا بگیرن چه کار کنم؟ دروغ نگم کلی عزاداری کردم تا اینکه خوابم بُرد.

امروز صبح وقتی بیدار شدم گفتم:«هرچی بخواد بشه، می‌شه. من چرا عادت کردم به دوبله سوبله غصه‌خوردن؟ پیش‌دستی‌کردن؟»

و با یکی از دوستان اینستاگرامی از ایتالیا راه افتادم به سمت فرانسه. از شیرینی فروشی گذشتیم، از پشت شیشۀ ماشین به طبیعت نگاه کردیم. از جاده‌های سنگلاخی عبور کردیم، و دیگه به جایی رسیدیم که باید پیاده می‌رفتیم. از ماشین پیاده شدیم و با این فکر که اولین مقصد ما اونور کوهه و ابرای اون سمت سیاه و تیره‌اند- نوید بارندگی و احتمالاً طوفان می‌دن- ترسان و کمی باعجله‌تر به راهمون ادامه دادیم. رسیدیم به استراحتگاه و با آرامش مشغول ناهارخوردن شدیم. برای پیش‌غذا پیتزا سفارش دادیم. پیتزای مارگاریتا و پیتزای سفید. با دیدن رخ پیتزای مارگاریتا یاد سال‌های قبل از کرونا افتادم. اونقدر فکرم پیش پیتزا بود که دیگه فراموش کردم به اون سفر ادامه بدم. و حالا خواسته ناخواسته، فکرم رفته بود پیش پیتزا مارگاریتا و کاملاً از روی قصد و غرض، گذاشتم فکرم پیش پیتزا بمونه. هرچی باشه بهتر از فکر و خیال‌های آشوب‌زاست.

انگار خیلی وقته پای نوشتنم، انگار خیلی حرفا زدم. اما الان که دارم مرور می‌کنم می‌بینم حرف چندان زیادی هم نزدم. چهارصد کلمه هم نشده هنوز…

02/06/1399

 

نوشته قبلی:

می‌دانم ولی...| یک خطای ذهنی دست‌وپاگیر

تگ‌ها
نوشته‌های مشابه

نوشته‌های مشابه بر اساس تگ نمایش داده می‌شوند. این پست بدون تگ است.

دیدگاه‌ها

برای این نوشته دیدگاهی وجود ندارد.

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز با * علامت‌گذاری شده‌اند.