هرگز در مواقع حساس و مبرم زندگی، جملهٔ معروف “این نیز بگذرد” به خاطرم خطور نکرده است.
و با غصههای پیش آمده در زندگی، طوری برخورد کردهام که انگار آمدهاند و قرار هم نیست بروند.
به جای اینکه نگاه کنم از کجا آمدهاند، به کجا میروند و چطور عبور میکنند، زار زار میگریستم. شیون میکردم و از فرط گریه چشمهایم متورم میشدند و بعد تمام لحظات را به دراز کشیدن روی تختم میگذراندم.
عملاً دست از زیستن میشُستم.
و شروع دوبارهٔ زندگی، بستگی به ثانیهٔ پایانِ درد داشت!
اما یک سالی هست، وقتهایی که دردمند میشوم، چه ناشی از جنجالی درونی باشد چه بیرونی، آن را تماشا میکنم.
و با نوشتن از افکار، هیجانات و احوالم، آن روزها و ساعتهایی که به طرز عجیبی کُند سپری میشوند را مزه میکنم.
حالا اگر چه هنوز هم جملهٔ “این نیز بگذرد” را به خاطر نمیآورم، اما جملهای که از این تماشا کردنها بهم الهام شده است را با خودم زمزمه میکنم!
– به یاد این همه درختِ لخت و خشک و بیبرگ میافتم.
قبلتَرَش هم، دلم را از یقین به بهار پُر میکنم.
حالا فهمیدی چرا تحمل این دردها، برایم کُشنده نیست؟
مینویسم تا تمام لحظات زندگی را، به شیوهٔ خودم درک کنم!
یک پاسخ