من وقتی نوشتن را شروع کردم، داشتم نوشتاردرمانی میکردم. اگرچه نمیدانستم همچین موضوعی وجود دارد. و اینقدر تخصصی است که حتی برایش اصطلاح هم انتخاب کردهاند.
من مینوشتم. مدت زیادی بود که تمام واگویههای ذهنیام را روی کاغذ میآوردم. بارها بود که در دفترم از وضعیتی نوشته بودم که شادی مرا دزدیده بود و گفته بودم که ترکاش میکنم و میروم سراغ خواستههای واقعیام. به خودم دل و جرئت میدادم و دلگرمی، اما تمام جسارت من انگار در نوشتن خلاصه شده بود. میآمدم شاخبازی در میآوردم و بعد هم مثل همان سگ بدبختِ خیسِ لگدخورده، پارس میکردم و وفاداری صاحبِ بیمروت را. از رشتۀ دانشگاهیام خوشم نمیآمد. ازاینکه رفقایم دوزاریاند و واقعی نیستند و فقط در خوشی همراهم هستند هم، کُفری میشدم.
من شبیه یک انسان معمولی بودم. کسی که غم و شادیاش همدیگر را خنثی کردهاند. کسی که خیلی عادی دارد زندگی میکند. میرود دانشگاه، درس میخواند، با دوستاناش وقت تلف میکند و …
من در نهایت اما پیش دفترم بود که خود واقعیام را نشان میدادم. ابراز نارضایتی میکردم. به خودم به انتخابهایم به جرئتِ نداشتهام برای تغییر، فخش و بَدوبیراه میگفتم.
من واقعاً از شرایطم بیزار بودم. نمیدانم فرهنگ تحمل و صبوری چرا آنوقت خودش را به من تحمیل کرده بود! که بمانم و بدبین شدن و منفینگر شدن خودم را تماشا کنم؟!
نمیدانم چرا نمیتوانستم قبول کنم که آدم میتواند طغیان کند! میتواند در زندگی واقعیاش طغیان کند و وحشیانه بتازد به هر آن چیزی که نمیخواهدش به هر آن چیزی که دارد او را ذره ذره آب میکند!
نمیدانم چرا نمیدانستم میتوانم آرزو داشته باشم و بهتر از آن، دنبال آرزوهایم بروم؟
چرا اینقدر توقعام پایین بود؟
چرا خودم را داشتم توسریخور بار میآوردم؟ چرا باخودم مثل یک موجود زنده و پویای لایق حیات، رفتار نمیکردم؟
نمیدانم چرا آنقدر میترسیدم!
من اما بعد از نوشتن در دهها دفتر 100 برگ فهمیدم که نمیشود آدم خودش را درگیر چیزی بکند که میداند دوست ندارد. که میداند باهاش لذت نمیبرد.
علیرغم تمام این باورها، همچنان داشتم خطا میرفتم و برای انتخاب شغل هم مسیری را انتخاب میکردم که قطعاً حال مرا بدتر از قبل میکرد.
نمیخواهم بروم سراغ دنبال کردن علاقه؛قبلاً به آن پرداختهام (+)
این بار میخواهم بگویم که نوشتن کافی نیست.
نوشتن ممکن است تو را به بعضی چیزها متوجه کند. اما عملگرایی است که تو را ارتقا میدهد.
عملگرایی است که زندگی را به سطحی بالاتر میکشاند.
نوشتن آدم را متوجه میکند. وقتی متوجه شدی باید قدم برداری.
نوشتن یکبار تو را متوجه میکند و تو اقدامی نمیکنی. دوبار متوجه میکند و باز هم بیتفاوتی میکنی. اما اگر بار سوم هم خیرخواهی کند، تو را متوجه کند ولی تو همچنان سگمحلاش کنی، دیگر دست از سرت برمیدارد! اما کاش این حرف حقیقت داشت. واقعیت این است که نوشتن تا وقتیکه به سمتاش بروی خیرش به تو میرسد. اما از جایی به بعد، میتواند تو را دیوانه کند؛ و وقتی دیوانه میشوی که اقدام نکنی. از خودت بدت میآید. به خودت نگاه میکنی و میبینی چهقدر میدانی و متوجهی، و در عین حال تا چه اندازه نسبت به عمل کردن به دانستههایت، بیتوجهی.
مینویسی و با نوشتن است که متوجه میشوی کجای کارِ تو باید تغییر پیدا کند. کجاها را نادیدهگرفتهای و داری دچار کوری میشوی!
بنویس، بنویس و بنویس.
بعد که نوشتی به آن فکر کن. ببین چهطور میتوانی تغییری ایجاد کنی؛ هرچند کم، هرچند ناچیز.
تا ننویسی نمیتوانی خودت را با واقعیتهای زندگیات روبرو کنی. نه که ما با واقعیتهای زندگی روبرو نباشیم؛ هستیم اما نه هشیارانه. بیشترِ ما داریم ناهشیارانه زندگی را سپری میکنیم. ما فکر میکنیم و از آن بالاتر مهارتی داریم که میتوانیم روی فکرهایمان هم دوباره فکر کنیم.
بازاندیشی کردن؛ بارها و بارها فکر کردن.
خلاصۀ کلام من این است که نوشتن به تنهایی هیچکس را نجات نداده و نمیدهد.
و بدون نوشتن، آدم خیلی دیر خیلی چیزها را متوجه میشود.
نوشتن آدم را از ابتلای به کوری نجات میدهد. باعث میشود که ببیند، آنچه را که در امروزِ زندگیاش هست. امروز را برایش شفاف میکند. اگر آدم نداند آینده چه پیشِ رویَش میگذارد، مسئلهای نیست. اما اگر نداند که الآن در چه حال است یعنی مشکلی وجود دارد و یک جای کار دارد میلنگد.
برگردیم سَرِ داستان دوران دانشگاه.
من نوشتم و در نهایت با نوشتن بود که فهمیدم از شرایطم رضایت خاطر ندارم. اگر نمینوشتم و به درون خودم سفر نمیکردم، از بیرون همه چیز عالی به نظر میرسید. یک رشتۀ محبوب در دنیا، در یکی از بهترین دانشگاههای ایران، همجواری و همصحبتی با افرادی مهم و مؤثر در ردههای بالای جامعه. و چهقدر این بشر خوشبخت است. هیچکس در فامیل هم نتوانسته خودش را به چنین دانشگاهی برساند. و بهم میگفتند:« باهوش و بااستعداد. از بودن در بهترین دانشگاه برایمان تعریف کن!» و من احتمالاً مثل خَر کِیفور میشدم و به نادیدهگرفتن خودم و دنیای خودم و خواستهها و باورهای خودم ادامه میدادم و از درون پوکیده، مسیری را میرفتم که مرا صرفاً از بیرون، خوشبخت به نظر میرساند.
یاد کودکیام افتادم. آنوقتها که به خاطر داشتن سایز بزرگ پایم نسبت به همسنوسالهایم از خریدن کفش خجالت میکشیدم. آنقدری که کفش پای مرا میزد ولی به حرفِ فروشنده گوش میدادم که میگفت اندازهات است، فکر میکنی برایت تنگ است. بپوشی جا باز میکند. و من جرئت نداشتم بگویم میشود یک سایز بزرگتر هم امتحان کنم؟ چون فروشندهها نسبت به همان سایز کوچک هم واکنش خوبی نداشتند؛ چشمهایشان که گرد میشد را به یاد دارم و خندۀ تمسخرآمیزشان را.
شاید اگر از همان موقع نوشتن را شروع میکردم دیگر کار به دانشگاه نمیکشید:)
موضوع من نوشتاردرمانی بود و اینکه نوشتن کافی نیست.
تکلیف آدم را در حداقلترین حالت، با زمانِ حال روشن میکند. و شاید بتواند کمی هم از تار بودن آینده کم بکند. بالاخره آدم وفتی بداند کجاست، میتواند لحظاتی متوقف شود و ببیند چه سمت و سویی میتواند برود؟ و به کجاها میتواند برسد؟
آدم اگر ننویسد همهاش خودش را به دویدن تشویق میکند. فکر میکند جایزه برای کسی است که بیشتر از همه خودش را هلاک کند. گمان میکند توقف کردن و اندیشیدن، وقت تلف کردن است و او را به عقب میکِشانَد.
خلاصه که آدم اگر بنویسد… یواش یواش آدم عملگراتری میشود. دیگر آنطوری نمیشود که فقط توی فکر و خیال سِیر کند.
آدم اگر بنویسد نوشتن او را به فکر فرو میبَرَد نه به خیالاتِ باطل. ما خیلی از روز را توی فکریم؛ درواقع اصطلاحاً توی فکریم وگرنه اگر اهل تفکر بودیم، ملالی نبود.
خیلی از کارها را با حواسپرتی پیش میبریم. چون همیشه ذهنِ ما مشغول جاهای دیگر هم است. ما با مغزِ مشغول داریم زندگی میکنیم. هرگز نمیتوانیم باور کنیم که آدم میتواند گاهی به هیچ چیز فکر نکند و واقعاً در لحظه باشد.
با نوشتن آنقدر میتوانی برای خودت چُسناله سوار کنی که دیگر قید چسناله کردن را بزنی. به خودت بگویی بس است دیگر. چند کلمه بنالم؟ چند صفحه بنالم؟ دیگر دارم بالا میآورم.
آدم اگر ننویسد… فکر میکند همیشه دنیایی حرف برای گفتن دارد.
آدم اگر ننویسد هر روز که از خواب بیدار میشود به نطرش میآید که دوباره تکرار روزهای قبل است؛ هرگز حس نمیکند امروز میتواند شروعی جدید و نو باشد. هرگز فکر نمیکند که شروع کردن میتواند به این سادگی باشد و همزمان با یک روز جدید اتفاق بیافتد. فکر میکند نمیتواند قالِ یک سری چیزها را برای همیشه کَند.
اگر ننویسد و برنامه نریزد، گمان میکند که فرصتی نیست؛ ولی مینویسد و برنامه میریزد و یاد میگیرد که مدام به خودش و دیگران فرصت بهتر شدن بدهد.
به قول یکی (شاید خودم) بهتر شدن فرصت میخواهد؛ همانطورکه آدم ریزریز میتواند نابود شود، ریزریز هم میتواند خوشبخت شود.
نوشتن مزایای بسیار دارد؛ هرچه بیشتر مینویسم، میلام به خواندن بیشتر میشود. بیشتر دوست دارم ایدهپردازی کنم و برای خودم رویا ببافم. میلام به اینکه زندگی را زندگی کنم بیشتر میشود. خودم را با نوشتن میشناسم. خودی را که معمولاً کمتر از موبایلمان میشناسیم. با نوشتن پیگیر زندگی خود میشویم. همانطور که هرروز تشنۀ شنیدن و پیگیری اخبار هستیم.
حالب نیست که نوشتن آدم را برای خودش جالب توجه میکند؟
چرا با خودمان طوری رفتار نمیکنیم که انگار قارهای کشفنشده هستیم؟
ما نیاز به کشف شدن داریم و کسی جز خودمان میلی به کشف کردنمان ندارد.
نوشتنِ بدون زیستن، نوشتن بدونِ مطالعه، نوشتن بدون معاشرت با ادمیزاد جماعت، بند میآید. قطع میشود و کنار گذاشته میشود. اگر هم اینطوری نشود، دستِ کم میافتد روی دور حرفهای صد من یک غاز زدن و بیچاره میشود. اصلاً دیوانه میشود.
نوشتن چون زندگی مرا بهتر کرده است، و دارد مرا هرروز به انسان باکیفیتتری تبدیل میکند به شما پیشنهادش میدهم. (الآن بعضیها میگویند تو باکیفیت شدهای اینی؟؛))
یک وقتهایی یک فکرها و حرفهایی توی دهن و ذهن آدم میافتد که اگر بیرون نشوند زندگی را به گند میکِشند. این فکر و حرفها را باید در قصهای خیالی یا نیمهرئال گنجاند و جانی دوباره گرفت.
نوشتن دنیایی است که هرکس از هردری واردش بشود حرفی تازه برای گفتن دارد.
حرف تازه گفتن یعنی تجربهای تازه داشتن.
و درنهایت اینکه نوشتن کافی نیست ولی لازم است…
8 پاسخ
سلام، سلام.
به به مبارکا باشه. اولین باره که میام سایتتون. چقدر این پست نوشتار درمانی رو زیبا نوشتید. انشاالله همینطور با انگیزه و منظم ادامه بدید.
سلام استاد نازنین. ممنونم از توجهتون. به امید خدا
خیلی لذت بردم
نوشته ای عالی بود درباره نوشتن
نوشتن یکی از بهترین راه های تفکر، خودشناسی و خوددرمانی است
خلاصه سیاحتی درونی است که معمولا سیر یرونی را هم تغییر می دهد
واقعا هر انسانی به قول شما “قاره ای کشف نشده” است
و نوشتن بهترین راه برای جستجو و اکتشاف در این قاره ناشناخته است
قیمتی ترین گنج ها در درون خودمان پنهان است
و نوشتن راهی لذتبخش و هیجان انگیز برای کشف آنهاست
خیلی زیبا، راحت و پرمحتوا می نویسید
برای شما در مسیر نوشتن و زندگی آرزوی بهترین ها را دارم
ممنونم از اینکه مطالعه کردید و نظر گذاشتید. دقیقاً همینطوره. نوشتن مزایای زیادی داره. درمان، خودشناسی و در نهایت قدرت تشخیص میده به آدم. زنده باد.
درود . خیلی جالب بود
سلام. ممنونم
خواندم و در خودم دوباره مرور کردم این پروسه رو.
نوشتن خیلی وقتها به من کمک بسیاری کرده در سر و سامان دادن داستانهای زندگی، درست همون وقتایی که خود خودم رو نوشتم.