نشسته بودم کنار باغچه و گل شببوی صورتی رنگ را با نان سنگک کنجدی لقمه میگرفتم و میخوردم.
|تابستانِ 1400|
در طبیعت کاشان بودیم با سام؛ روباهی بسیار کوچک و زیبا و نارنجی رنگ جلوی راهمان سبز شد. نتوانستم سام را در آغوش بگیرم و بدوم، ولی پشت سرش میدویدم به دو دلیل. اول اینکه بین من و سام، مرا بخورد و دوم اینکه سعی میکردم سام را به جلو هلش بدهم تا سریعتر بدود. پسر بچهای دیگر هم کنارمان پیدایش شد پیش خودم میگفتم روباه کوچکی است، همان یک بچه سیرش میکند و سعی میکردم که حداقل من و سام از آن پسربچه جلوتر بزنیم و همزمان از این فکر خجالت میکشیدم… یکآن کلبهای در مسیر دیدم و در را باز کردم و به آنجا پناه بردیم.
آنجا عکاسخانه بود و صاحبانش روباه را میشناختند و گفتند برای همان پسرک بوده.
|بهار 1401|
کف دستم قسمتی دایرهای شکل از یک رودخانه شده بود و یکی-دوتا ماهی قرمز در آن بودند. احساس واقعیای از این خواب داشتم چون وقتی بیدارم کردند گفتم الان ماهیها میافتند بیرون.
|تابستانی در دورانِ کودکی|
یک شب بارانی و پاییزی بود، در کافهای نشسته بودم؛ یار روبهروی من و در سکوت با چشمهایمان باهم صحبت میکردیم:« چه خوب که توانستیم از پس تمام چالشها بربیاییم و این لحظۀ آرام که سرآغاز روزهای آفتابی و خوشِ ادامهدار است را تجربه کنیم.»
آن کافه در ایران نبود، فارسی صحبت نمیکردیم و در گوشهای دنج و کنار پنجرههای بارانخورده نشسته بودیم.
|یادم نیست چه فصلی بود، 1400|
2 پاسخ
عکس پست خیلی خاص و قشنگه. واقعا توجه رو جلب میکنه.
خواب ها و رویا های جالبی بودند. از اونی که توی کف دستت رودخونه داشته خیلی خوشم اومد و حس خوبی ازش گرفتم!
اتفاقا یه پیرزنی بود که وقتی همون روز بهش گفتم این خواب رو دیدم گفت خواب خیلی خوبیه و برای هیچکس تعریفش نکن که بیاثر نشه😁