فاطمه ابراهیمی

به پیش

instagram [#222]Created with Sketch.

سه هفته پیش:

کارهای زیادی برای انجام‌دادن دارم و توان کمی. همین باعث شد امروز را بخواهم در حالت ذخیرۀ باتری سپری کنم و فقط در شرایط خاص و واقعا لازم، از این حالت خارج شوم.

اول از همه مشارکت‌نکردن در صحبت‌ها و تا جای ممکن با کسی چشم‌توی‌چشم‌نشدن.

مورد دوم هم تمرکز روی کاری که بیشترین تاثیر مثبت را در موفقیت شغلی‌ام دارد؛ نوشتن گزارشی که به تصمیم‌گیری بهتر مدیران کمک کند. حرف از بیشترین تاثیر مثبت شد و یادم افتاد که چقدر احساس اثرگذاربودن، عملکردم را در کار و علاقه‌ام را به شغلم بیشتر می‌کند.

دو هفته پیش:

امروز به لحاظ حس و حال و انرژی در سطح بالاتری قرار دارم ولی کماکان می‌خواهم با همان روند ذخیره باتری پیش بروم. اگر نتیجۀ این حالت برایم تبدیل‌شدن به یک فرد منفعل نباشد می‌توانم روی بهبود آن به عنوان یک راه مطمئن برای حفظ تعادل هیجانی بیشتر کار کنم.

اگرچه دوست دارم از چیزهایی که دیده‌ام حرف بزنم و با این و آن شوخی کنم ولی این کار را نمی‌کنم. در عوض می‌خواهم اینجا بنویسم که دیدن و شنیدن دنیا از نگاه یک نویسندۀ داستان‌نویس می‌تواند چه شکل و شمایلی داشته باشد؟

ظاهر خورشید در عصرهای زمستانی شبیه یک گوی سرخ و نارنجی کاملاً گرد است. اولین باری که خورشید را این شکلی دیدم توی لنچ و روی خلیج فارس بودم. بعد از آن تقریباً هربار که غروب زمستان می‌رسد و چشمم به خورشید می‌افتد یاد 20 سالگی و خلیج فارس و تنها بهمنِ بهاریِ عمرم می‌افتم.

در خیابان دماوند مغازه‌ای دیدم که اسمش این بود: روستایی زندگی کن! فکر نمی‌کنم هرگز کسی اسم به این جالبی روی یک مغازه گذاشته باشد.

توی راه که هستم، نیم‌نگاهی به موبایل آدم‌ها می‌اندازم و می‌بینم یکی عکس محمدرضا و فرح را گذاشته روی صفحۀ موبایلش، یکی قرآن می‌خوانَد، یکی فیلم طنز می‌بیند -از خنده‌اش معلوم است- و آدم‌های زیادی می‌خوابند و به موبایلشان نگاه نمی‌کنند.

امروز:

من به حالت پاورسیوینگ علاقمند شده‌ام؛ اصلاً شاید اسمش را بگذارم هنر حفظ تعادل و تلاش برای اجرای قانون پارتو.

پریروز به یک کتاب‌فروشی کوچکِ محلی سر زدم و قصد کردم کتاب بخرم. چندسال پیش با اسم امانوئل اشمیت آشنا شدم و مدتی بعد نمایشنامۀ خرده جنایات زناشوهری‌اش را خواندم. زمان گذشت و دوست خوبم قبل از رفتن به استرالیا مرا دید و بهم مجموعه داستان‌های کوتاهی را از این نویسنده هدیه داد – یک روز زیبای بارانی. پریروز که به آن کتابفروشی کوچک در محلۀ خواهرم سر زده بودم، چشمم خورد به داستانی از همین نویسنده: زمانی که یک اثر هنری بودم. درست است وقتِ مطالعۀ آزاد کمی دارم، ولی پشت خودم را برای خریدن کتاب خالی نمی‌کنم. امروز توی تاکسی داشتم آسمان را تماشا می‌کردم و نحوۀ چیدمان ابرها را تحسین می‌کردم که حس کردم هنر برای من رگه‌ای از طلاست روی سفال روزمرگی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *