بعضی روزها فاجعهبار سخت میگذرند.
میخواهم کم نیاورم، میخواهم دوام بیاورم و میتوانم کمابیش. اما خب چه میشد این روزها سروکله شان پیدا نمیشد؟ آخر هزارسال میگذرند نه یک روز و دو روز.
در این روزهای فاجعهبار هرچیز کوچکی تهدیدی است برای جروبحث. تمام کوتاهیها و پشتگوشاندازیهای بیمنظور یک مرتبه ابراز وجود میکنند و بیا درستشان کن. تغذیه و خواب به هم میریزد، خانه را هرکار میکنی مرتب کنی نمیشود که نمیشود.
هرچهقدر بخوابی باز خوابت میآید، هرچهقدر بدوی باز عقب میمانی.
حوصلهات به کتاب هم نمیکشد، همه چیز بیهودهتر از آن است که واقعا است و کاریش نمیشود کرد.
فقط باید به خودت بگویی طاقت بیار رفیق و این نیز بگذرد و این حرفها؛ و سعی کنی باورشان کنی حسشان کنی و برای خودت منطقیشان کنی.
و در آخر امیدوار باشی که عیبی ندارد اگر امروز روز خوبی نبود، چرا که فردا یک روز تازه است.