من دوست ندارم از آن آدمهایی باشم که عاقبت خودکشی میکنند.
چون من سراغ نوشتن رفتم تا از زندگیام لذت ببرم و رضایت خاطر را تجربه کنم. سراغ نوشتن رفتم چون میخواستم ذهنم را از سوالاتی که هرگز جوابی برایشان نیست برهانم. چون میخواستم از شر آن فیلسوفبازیهای افراطگونهام که مرا روی مبل و تخت ولو نگه میداشت (و هنوز هم گاهی دستوپاگیر میشود) تا فقط به فکر فرو بروم، رها شوم.
یا دستکم این فکرها را با کسی سهیم شوم؛ بحثی بشود روی آنها، خندهای مضحکهآمیز بگیرد یا شاید جوابی برایشان پیدا شود یا موقتاً و دائماً منحل بشوند.
من دوست دارم همۀ عالم، فارغ از علاقه، استعداد و نیازشان، بنویسند و از نوشتن برای زندگی بهتر خدمت بگیرند.
من اگر روزی خودکشی کردم، یعنی نوشتن در خدمت زندگیام نبوده. یا مثلاً نوشتن را مدتی قبلتر از اقدام به خودکشی، کنار گذاشته بودم. یا مثلاً از نوشتن برای رسیدن به شهرت استفاده کرده بودم. یا هرچیز حاشیهای و غیر اصلیِ دیگر.
من رفتم سراغ نوشتن (فارغازاینکه دست آخر کتابی از من چاپ بشود یا نه!) تا زندگیام رونق بگیرد. تا زندگی را تمام و کمال ببینم و تجربه کنم!
خودکشی نشانۀ موفق نشدن من است!
در عوض اگر دوستان خوبی داشتم، اگر روابط سالمی داشتم، اگر روزمرگیهایم را دوست داشتم، یعنی موفق شدهام.
متن بالا را مدتها قبل نوشته بودم. وقتی به این فکر میکنم که ممکن است نتوانم اینطوری که گفتهام زندگی کنم، میترسم از انتشار همچین حرفهایی. اما واقعیت این است که این جور چیزها یکشبه که اتفاق نمیافتند. پروژهای بلند مدت هستند و به اندازۀ یک زندگی پنجاه شصت ساله باید هرروز روی آنها کار کنم. تازه آخرش هم هرگز حس تکامل به من دست نخواهد داد.
بگذریم.
چیزی که به من جرئت داد تا از پیوند زندگی و نوشتن به این شکل، پیش شما حرف بزنم متنی بود که از کتاب تا میتوانی بنویس نوشتۀ ناتالی گلدبرگ،خواندم.
میخواهم دربارۀ دوشنبههایی که با دوستم میگذشت بیشتر حرف بزنم. یکبار او را در طبقۀ اول خانهاش دیدم. شوهرش در طبقۀ بالا خوابیده بود. بچههایش هم در مهدکودک بودند. بخاری برقی روی میز، کمکی به حال دستهای یخزدهام نمیکرد. دوستم مثل اهالی نیویورک، دستمال گردنی دور گردنش بسته بود. دربارۀ صدای خود در جایگاه نویسنده حرف زدیم: صدایی که چنین نیرومند و بیباکانه بود. اما در جایگاه انسان، چه سست و بزدل بودیم. و همین موجب جنون ما میشد: شکاف میان عشقی که وقتی مینشینیم و مینویسیم، نسبت به جهان احساس میکنیم، و بی اعتنایی ما به آن در زندگی انسانی خودمان.
چگونه همینگوی میتوانست از صبر و شکیبایی سانتیاگو در قایق ماهیگیری بنویسد، اما وقتی پای خود را از اتاق کارش بیرون میگذاشت، با همسرش بدرفتاری و بادهنوشی میکرد.
باید این دو جهان را به هم بپیوندیم. هنر، وادی و کنش عدم پرخاشگری است. باید این هنر را در زندگی روزمرهمان به کار بگیریم. … استاد ذن میگوید: «باید همواره نسبت به همۀ موجودات زنده، مهربان و باملاحظه باشیم.» یعنی، نه اینکه شعری زیبا بنویسیم و آنگاه زندگیمان را به باد فنا بدهیم، ماشین خود را از بین ببریم، یا کسی را در بزرگراه به حال خود رها کنیم. …
ژرفترین راز دل ما این است که مینویسیم چون جهان را دوست داریم. پس چرا این راز را با خود به اتاق و ایوان و حیاط خانه و خواربارفروشی نبریم؟ …
3 پاسخ
بسی لذت بردم، و ریزه انگیزهای هم برای من ایجاد کرد😍
فدای شما. خوشحالم که اینطور بود. بوس
واقعا تفکر برانگیزه. که چطور میشه که یه نویسنده با همچین داستان هایی دچار همچین مشکلاتی میشه؟