حق داشتم از کوره در بروم.
داشتم از دلتنگی و دلگیریام از دوستانی حرف میزدم که ماههاست وقتی برای دیدارمان نمیگذارند که بلافاصله گفت:« من از آزادی و وابسته نبودنم به دوستانم لذت میبَرَم.» «مگه من حرف از وابستگی زدم؟ تو یا بیعاطفهای یا بیتفاوت.»
آدمها بعضی روزها اصلاً حوصلۀ پند و اندرز ندارند؛ حتی کودکان هم اینطورند.
پنددادنِ بهموقع، نکتهسنجی میخواهد و یکی از رموز موفقیت والدین حمایتگر است.
در کتابِ 365 راه برای پرورش کودکانی فوقالعاده خواندم:
با تعریف داستانهایی دربارۀ تجربیاتی که داشتید به کودکان درسهای اخلاقی بدهید.
کودک در اوجِ یک موقعیت مشکل، برای شنیدن درس اخلاق بسیار آسیبپذیر است و به جای آن به حمایت نیاز دارد. اما به یاد داشته باشید روز بعد، یک داستان نشاطآور دربارۀ خودتان به عنوانِ کودکی که موقعیت مشابه را توصیف میکند، بگویید. داستان را به شکل عادی و طبیعی تعریف کنید. مثلاً:
«داشتم دربارۀ وقتیکه من… فکر میکردم.» سعی کنید بدون ارجاعدادن داستان به وقایع روز قبل قصهگویی کنید.
یک پاسخ
واقعا همینطوره و به نظرم کوچیک و بزرگ هم نداره. بدترین چیزی که اینجور وقتا میشه گفت گفتن دیدی گفتم، و یا همین نصیحت بد موقع است.