فاطمه ابراهیمی

به پیش

instagram [#222]Created with Sketch.

شیطان علیه من؛ کتابی درباره‌ی امید

امید شبیه شکوفه‌ی گیلاس است در دوران جنگ و گرانی و ناامنی- به هیچی محل نمی‌دهد.

شیطان علیه من؛

کتابی درباره‌ی امید

 

نویسنده: فاطمه ابراهیمی

 

 

 

دوستت دارم و این همه چیزی است که در من هست و از تو می‌دانم؛

این کتاب را تقدیمِ تو می‌کنم.

 

بسیاری از زیبایی‌های زندگی‌ام را مدیون سلامتی و ثروتم هستم؛

این کتاب را به سلامتی و ثروت تقدیم می‌کنم.

 

 

 

 

 

سعی می‌کنم دربرابر وسوسه‌ی پاک‌کردن نوشته‌هایم دست و بال خودم را ببندم چون مشتاقم اولین کتابم را درباره‌ی امید بنویسم …

 

 

 

 

به نام خدا

 

 

 

 

هوا بادی است. ابری و آفتابی. بیرون که نرفتم؛ از صدا و رنگی که توی اتاقم هست فهمیدم.

 

 

 

من کار می‌کنم برای زندگی. کارکردن امیدوارم می‌کند- گاهی کم و گاهی زیادش.

زندگی مرا تار و نقاشی و نوشتن و یار و عزیزانم شکل داده‌اند؛ تلی از امیدواری‌های کوچک.

نقش خلاقیت در زندگی من پررنگ است؛ برخلاف کارم که حتی یک گزارش را  هم نمی‌توانم به سلیقه‌ی خودم ارائه کنم و  باید طبق چیزی که روال قبل بوده پیش بروم.

من دو نفرم. یکی که امکانات لذت‌بردن از زندگی را فراهم می‌کند و دیگری که مسئولیت استفاده‌کردن از آن امکانات را به عهده دارد. گاهی هردوتامان خوب عمل می‌کنیم و گاهی هردومان از زیر کار در می‌رویم.

ارتباط خوبی با کتاب‌ها دارم- می‌خرم‌شان و می‌خوانم‌شان. البته رابطه‌ی بی‌نقصی نیست چون زیاد پیش می‌آید که نصفه‌نیمه رهایشان کنم.

 

 

 

گاهی در زندگی‌ام دروغ می‌گویم به جای اینکه بگویم روحیه‌ام را از دست داده‌ام و استراحت لازم دارم، می‌گویم سردرد شدیدی دارم. چه مرخصی‌هایی که با سردرد شدید نگرفته‌ام.

خلوت، خلوت، خلوت؛ یعنی انتخاب‌کردن زمانی برای تنهایی و من این‌کار را وقت‌هایی که مجرد بودم بیشتر می‌کردم ولی بعد از ازدواج سختم شده لحظه‌ای را بدون او بگذرانم؛ و به این ضرر هردومان است.

 

 

خورشید دارد با ابرها بازی می‌کند. مدام رنگش را می‌پاشد توی اتاق و دوباره جمع‌وجور می‌کند.

هنوز باد می‌وزد، هوهویش را می‌شنوم.

 

 

دیشب از ناامیدی‌ام با خواهرم حرف زدم و او هم همین حس را داشت؛ در آن لحظه چند نفر در همان نقطه بودند خدا می‌داند.

 

 

گاهی امید را با خودم به این‌ور آن‌ور می‌برم- به طور خاص در وبلاگم.

در خلوتم که اشک می‌ریزم امید در من پررنگ‌تر می‌شود.

گاهی عمدا به خودم گرسنگی می‌دهم و بعد امید را می‌خورم؛ بااشتیاق.

یادگیری هم امیدوارم می‌کند؛ یادگیری هر چیز کوچکی مثل دوختن سوراخ روی جورابم.

گاهی امید را در خلق چیزهایی که دوست دارم یا حرف‌هایی که در من هست و بیرون می‌آیند  پیدا می‌کنم.

 

 

این کتاب درباره امید است؛ جوری که زندگی کرده‌ام هم همین‌طور.

بیشترین مبارزه‌ام در این سال‌ها (از نوجوانی تا حالا) جدال با ناامیدی بوده است. گاهی شکستش دادم و گاهی شکستم داده.

خیلی‌وقت‌ها با ناامیدی قدم برداشتم. رفتم کتاب‌فروشی و کتاب خریدم. رفتم مهمانی و گفتم و خندیدم. رفتم مسافرت و سوغاتی گرفتم و …

دارید حرف‌های آدم ناامید را درباره‌ی امید می‌خوانید. چه حسی دارد؟

ناامیدیِ من پر از لحظات امیدواری است؛ نقطه‌نقطه‌هایی از امید که به هم متصل شده‌اند و مرا نمایش دادند.

 

 

امیدواری

امیدداری

پرامیدی

امیدمندی

آخرین ضربه‌ی شیطان ناامیدی است و من مدت زیادی است که دارم با شیطان و آخرین ‌ضربه‌اش مبارزه می‌کنم؛

«شیطان علیه من- کتابی درباره‌ی امید» همین را می‌گذارم اسم کتابم باشد.

 

 

ناامیدی من از کجا سر بلند کرده است؟

فکر می‌کنم به مردم زیر فقر افریقای جنوبی.

به آن دوستم که در نوجوانی و با یک تصادف، پدرومادرش را همزمان از دست داد.

به آن دختر بچه‌ی نه ساله که گفت:«من وظیفه‌مه کار کنم».

ولی آن ناامیدی‌ای که در من است چیست؟

نمی‌توانم درباره‌اش صحبت کنم. خیلی چیزها هست که نمی‌شود درباره‌اش صحبت کرد.

می‌خواهم از بازخوانی این کتاب خودم هم امیدوار شوم؛ یکی از دلایلی که نمی‌خواهم در اینجا از ناامیدی‌هایم بگویم همین است- ولی جای دیگر می‌گویم نگران نباشید؛ سکته نمی‌کنم.

دلایل دیگری هم دارد مثل اینکه پس حریم خصوصی من چه می‌شود؟ قرار نیست با نوشتن یک کتاب هیچ مرزی بین من و شما باقی نماند.

 

 

خیلی وقت‌ها ناامیدِ زبروزرنگی بوده‌ام و کارهایم را پیش برده‌ام؛ به ویژه در محیط کارم.

فکر می‌کنم کم نباشند آدم‌های ناامیدی که دست به کارهای زیادی زده‌اند؛ مادرم، پدرم، همسرم، خواهرها و برادرهایم، رئیسم و …

یک قطره امید می‌تواند روی دریای ناامیدی اثر بگذارد؛ این چیزی است که من درباره‌ی امید فهمیده‌ام.

 

 

 

امید شبیه شکوفه‌ی گیلاس است در دوران جنگ و گرانی و ناامنی- به هیچی محل نمی‌دهد.

امید شبیه به دنیا آوردن بچه است در قرن ۲۱-  دورانی که جهان به نابودی خودش نزدیک‌تر می‌شود.

امید شبیه خوابیدن است بلکه بعد از آن بشود فکری برای مشکلات کرد.

امید شبیه فرشته(خواهر شوهرم) است که می‌شود ساکت و داغان ساعت‌ها پیشش بود و معذب نشد.

امید شبیه ازدواج است؛ ازدواج من و رضا.

امید شبیه این کتاب است که امروز نوشته شد.

امید شبیه مرگ است؛ آخرین و تسلی‌بخش‌ترین راهِ چاره…

پایان

 

 

 

یک پاسخ

  1. عکس هایی که برای نوشته هات انتخاب میکنی خیلی خوبند! مقدمه کتابت رو خیلی دوست داشتم❤️
    یه ایده ای به ذهنم رسید. یک یا چندتا از این پاراگراف ها میتونند تصویر سازی خودشون رو هم داشته باشند. نقاشی براشون بکشی و بعد میشه تبدیل به یه کتاب کوچیکش کرد که تشکیل شده از متن و تصویر. چطوره به نظرت؟ چون واقعا زیبا و مفهومی نوشتی👌👌

    راستی این خیلی بامزه بود:
    گاهی در زندگی‌ام دروغ می‌گویم به جای اینکه بگویم روحیه‌ام را از دست داده‌ام و استراحت لازم دارم، می‌گویم سردرد شدیدی دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *