وقتی با چشم یک عکاس به طبیعت، کوچهگردی و سفر میروم خیلی بیشتر لذت میبرم.
برادرم میگوید اینقدر درگیر عکسگرفتن نباش، ولی نمیداند من دارم لذت دوباره میبرم با اینکار. هم در لحظه و هم بعد از آنکه میبینم توانستهام این زیبایی را تا حد ممکن شبیه به آنچه خودم دیدهام ثبت کنم.
با اینکار، توجهم جلب چیزهایی میشود که شاید هزاران بار چشمم به آنها خورده بوده ولی هرگز ندیده بودمشان.
اگر عکاسی نمیکردم نمیفهمیدم که چقدر عاشق تابش نور خورشید هستم آنگاه که از میان شاخههای پُربرگِ درختان سَرَک میکشد!
و ابرها وقتی که با رنگ نارنجی-طلاییِ خورشید و آبی آسمان در یک گوشه تجمع میکنند (اینجور وقتها حس میکنم یکی خواسته عکس تکی بگیرد، ولی بقیه شوخیشوخی خودشان را در کادر او چپاندهاند).
من معمولاً با خواهر دوقلویم گشتوگذار میکنم و تماشای عکسهای او از جایی یکسان، چشم مرا به ابعادی از آنجا باز میکند که شبیه یک سفر دوباره است!(دانستن نظرات دیگران هم به فهم عمیقترم از جهان کمک میکند- گاهی نظرات عکسها هستند، گاهی نوشتهها، گاهی نقاشیها و…)
من با عکسهای اخیر او از خارهای بیابان، تصورم ازشان تغییر کرد.
هفتۀ پیش سوار اتوبوس شده بودم و از توی شیشۀ پنجرۀ سمت خودم به انعکاس غروب نگاه کردم- غروبی که در آن وقت از روز تماشا کردنش چشم را کور میکرد، حالا در این انعکاس ملایمتر شده بود، بهاضافۀ منظرۀ روبروی خودم؛ تپههای کوچک و بزرگِ قهوهای، سرخ و…
با نعمت میلِ به عکاسی توانستم لحظاتی را همزمان از منظرۀ دو طرف اتوبوس لذت ببرم.
من با عکاسی آماتورانۀ خودم، توجهم به جزئیاتی جلب میشود که چشمانم را هم خوشحالتر میکند.